صاحب دلى،براى اقامه نماز به مسجدى رفت.
نمازگزاران ، همه او را شناختند؛
پس ، از او خواستند كه پس از نماز، بر منبر رود و پند گويد . پذيرفت .
نماز جماعت تمام شد . چشم ها همه به سوى او بود.
مرد صاحب دل برخاست و بر پله نخست منبر نشست.
بسم الله گفت و خدا و رسولش را ستود. آن گاه خطاب به جماعت گفت : مردم ! هر كس از شما كه مى داند امروز تا شب خواهد زيست و نخواهد مرد، برخيزد!
كسى برنخاست.
گفت : حالا هر كس از شما كه خود را آماده مرگ كرده است ، برخيزد!
باز كسى برنخاست.
گفت : شگفتا از شما كه به ماندن اطمينان نداريد؛ اما براى رفتن نيز آماده نيستيد!
(تذكرة الاولياء - عطار نیشابوری)